زنی با سنجاق مرواری نشان

سومین رمان رضیه انصاری "زنی با سنجاق مرواری نشان" توسط نشرچشمه منتشر شد.

(امکان درج تصوبر وجود ندارد)

 

لینک فروش اینترنتی کتاب:  http://shahreketabonline.com/products/49/171110/tags/memorial-dialogs/

 

رخی با ادبیات و نیم رخی با سینما

یادداشتی بر فیلم نیم رخ ها آخرین ساخته ایرج کریمی

منتشر شده در پرونده ی فیلم- روزنامه اعتماد  چهارشنبه 29 اردیبهشت95

(لینک اصلی)

بیش از ششماه از رفتن ایرج کریمی می گذرد. آخرین اثرش، نیم رخ ها، فیلمی است درباره ی عشق و زندگی یا بهتر بگوییم عشق و مرگ؛ مرگی به بهانه ی حضور یک سرطان، در بدن شاعری که دارد به زودی و برای همیشه از کنار همسر و مادر و باقی نزدیکان می گذرد. نیم رخ ها به عبارتی، شاعرانه ای تصویری است که می تواند وصف الحال خود فیلم ساز باشد، مردی مجاور با مرگ و در جدال جسمانی و روحانی با واقعیت، و با دیگران نزدیکش.

رویدادگاه داستان، خانه ای بزرگ اما خالی، سرد و بی روح است با رنگ ها و عناصری انتزاعی که از برهوت زندگی می گوید و از تنهایی و روابطی رو به پایان. زمان به نماد ساعت در این خانه جایی ندارد. شاعر در بستر سردش کز کرده و به مُسکّن رویاهاش پناه برده. در چنین فضایی تلخ و مرگ اندیش، همسر و متعاقبش مادر به حسادت یا رقابت با همسر، در دوست داشتن مرد از هم پیشی می گیرند، برای مرد کتاب می خوانند، شعر می خوانند، خواب های تلخ می بینند یا تولدی کابوس وار را در واپسین روزهای عمرش جشن می گیرند. در این ماجرا رنگ سرخ، تند و زننده است، اسباب بازی های کودکی روانه ی سطل زباله می شوند و آدم هایی که از خاطره ها بیرون می آیند و بر بالین محتضر حاضر می شوند، دیگر هیچ حس خوشایندی را مثل دیروز در او بر نمی انگیزند. پاره شعرهایی عاشقانه و فلسفی بر نشانه هایی دیداری می نشینند و حقیقت ذهن مرد بیمار را که از واقعیتِ عیان فاصله دارد، نمایان می کنند. مفهوم ها دوپهلو و دیالوگ ها شاعرانه است. درد مانند آرشه ای که بر ویولن کشیده می شود جانفرساست، اما می آید و می رود. گلدان های گلخانه خشکیده و بی برند، و اساسا قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است. میان پرده هایی از دو نوازنده این پاره های تصویر را به هم بخیه می زنند و در پایان، خود بخشی از داستان می شوند.

در نیم رخ ها با همه ی سادگی و حضور کمینه گرایی و انتزاع در آرایش صحنه و نورپردازی، ملالی از محدودیت میزانسن در کار نیست. رنگ ها و سردی ها و عریانی ها همه در خدمت معنا و مفهوم اند.  مخاطب بی واسطه با درونیات و دل مشغولی ها و بیم و امیدهای یک عاشق بیمار رابطه برقرار می کند، پا به کابوس ها و رویاها می گذارد و از آن جایی که ادبیات به خوبی در چارچوب تصویر نشسته است، خوردن شعر در قالب برشی هندوانه را نیز باور می کند و همراه با خواهر مهران، تخم هندوانه ها را با صبوری و مهر از صورتش پاک می کند. تعداد عناوین فیلمنامه ها و کتاب های تالیفی و ترجمه شده ی ایرج کریمی در حوزه ی سینما و سینماگران، بر عدد آثار سینمایی اش اعم از فیلم های سینمایی و تلویزیونی و ویدیویی می چربد. در کتاب ادبیات از چشم سینما، ایرج کریمی طی مقالاتی به نقد و بررسی چند رمان و داستان بلند از ادبیات معاصر ایران و جهان و نیز ادبیات کلاسیک می پردازد و در چند مبحث مفصل، مواردی را مطرح می کند که از تاثیر به سزای ادبیات بر سینما و بعضا سینما بر ادبیات می گوید. شاید بتوان او را شاعری سینماگر نامید که از قضای روزگار پیشه ی مهندسی مکانیک را رها کرد و به شعر و ادبیات و فیلمسازی روی آورد لکن به اکران آخرین اثرش نرسید و از لذت نشستن کنار تماشاگر فیلمش محروم ماند. او سال ها از بیماری سرطان خون و مغز استخوان رنج می برد و با مرگ همنشین بود و آن طور که نزدیکانش گواهی می دهند چنین نزدیکی با مرگ، چشم دلش را بر بسیاری از نکته ها گشوده بود. با آن که درگذشت اش ناغافل و غیرمنتظره نبود، اندوه عمیق و افسوس بسیاری را با خود داشت.

در سفر

 

من
آخرین قطاری که مست
می رود تا در ایستگاه پایانی
از آخرین مسافر پیاده شود
و از مدار خود خارج
در طول راه
دل تکانده از عکس های یادگاری
و از جمله های رستگاری
و ترانه های ماندگار
لباس خواب و گذرنامه اما
هنوز در چمدان است
با چوب الفی کاغذین
آغشته به عطری آشنا.
بر روی نیمکت ها
مسافران به انتظار سیگار می کشند
فاصله ها فاصله ها
کدام است جمله ی پایانی
بدرود یا سلام

(پراگ- مارچ 2016)

اسفندگان کتاب برای زنان بی سرپرست

مجله شهروند

(لینک اصلی)

با نزدیک شدن به روزهای پایانی ‌سال ٩٤ بسیاری از اهالی فرهنگ با حضور در طرح‌های خیریه برای کمک به اقشار آسیب‌پذیر جامعه تلاش می‌کنند. حالا یکی از جدیدترین این اتفاق‌ها برگزاری جشن اسفندگان کتاب است که با حضور جمعی از ناشران شناخته‌شده کشور و نویسندگان نام‌آشنا برگزار می‌شود.
فرشته احمدی، نویسنده کشورمان در گفت‌وگو با «شهروند» ضمن اشاره به مشارکت نشرهایی ازجمله آسا، آگه، افراز، افق، پارسه، ثالث، چشمه، شهرستان ادب، فرهنگستان زبان و ادب فارسی، ققنوس، کتاب‌سرای تندیس، گمان، نگاه، نیلوفر، نیماژ، ویدا و هزاره سوم اندیشه در برگزاری این جشن گفت: پنجشنبه ١٣ اسفندماه، من در همراهی با ٢٠ نویسنده بناست در کتابفروشی ثالث آثار در دسترس و موجودمان را به مخاطبان ارایه دهیم. در این گردهمایی قرار است ناشران بین ٤٠ تا ٥٠‌درصد تخفیف در نظر بگیرند که درواقع سودش به زنان بی‌سرپرست اختصاص داده خواهد شد.
او در ادامه با بیان این‌که جشن «اسفندگان کتاب» از ساعت ١٤ تا ٢٠ پنجشنبه هفته آینده با حضور جمعی از نویسندگان کشورمان برگزار می‌شود، گفت: پیمان اسماعیلی، رضیه انصاری، منیرالدین بیروتی، محمد حسینی، مریم حسینیان، امین و مصطفی حسینیون، محسن حکیم معانی، مهدی ربی، محمد حسن شهسواری، بهناز علیپور، علی صالحی، کاون فولادی‌نسب، مریم کهنسال، جواد ماه‌زاده، کامران محمدی، حسن محمودی، علیرضا محمودی ایرانمهر، پیمان هوشمندزاده و مهدی یزدانی خرم و خود من نویسندگانی هستیم که در این برنامه حضور خواهیم داشت....

ادامه نوشته

خیریه اسفندگان کتاب ما- ایسنا

 

به گزارش بخش ادبیات و کتاب ایسنا، روز پنج‌شنبه سیزدهمِ اسفندماه کتاب‌فروشی نشرِ ثالث میزبان 20 داستان‌نویس جوان ایرانی خواهد بود که با فروشِ کتاب‌های‌شان سودِ حاصل از آن را به موسسه‌ی خصوصی «جمعیت طلوعِ بی‌نشان‌ها» اهدا خواهند کرد. ناشرانِ این نویسندگان نیز در این حرکتِ حمایتی و در این جشن که فراخوانِ آن اعلام شده شرکت می‌کنند. 

http://media.isna.ir/content/1456659299088_IMG_20160228_135837.jpg/4

 

این نویسندگان به ترتیب حروف الفبا شاملِ فرشته احمدی، پیمان اسماعیلی، رضیه انصاری، منیرالدین بیروتی، محمد حسینی، مریم حسینیان، امین حسینیون، محسن حکیم‌معانی، مهدی ربی، محمدحسن شهسواری، علی صالحی، بهناز علیپور گسگری، کاوه فولادی‌نسب، مریم کهنسال، جواد ماه‌زاده، کامران محمدی، حسن محمودی، علیرضا محمودی ایرانمهر، پیمان هوشمندزاده و مهدی یزدانی‌خُرّم هستند که پنج‌شنبه‌ی این هفته از ساعتِ 2 بعدازظهر تا 8 شب در نشرِ ثالث آثارِ خود را به فروش می‌رسانند و برای علاقه‌مندان امضا می‌کنند. آثار برخی نویسندگان حاضر در این مراسم جوایزی را کسب کرده‌اند.

 این گروه با نامِ «خیریه‌ی اسفندگان کتاب» (خاک) اعلام کرده‌اند در صورتِ توفیق این فروشِ عام‌المنفعه این حرکت را برای سال‌های بعد و در صورت امکان ادامه می‌دهند.

 نشرِ ثالث در خیابانِ کریم‌خان زند، بین ایرانشهر و ماهشر، پلاک 148 قرار دارد.

(لینک ایسنا)

بی اقبالی به رمان ایرانی

میزگرد ماهنامه تجربه شماره 41-بهمن 94

با حضور امیرحسن چهل‌تن، رضیه انصاری و محمدعلی جعفریه

* آقای جعفریه، مدتی‌ست که گفته می‌شود رمان ایرانی فروش خوبی ندارد و کسی نمی‌خواندش. شما به عنوان ناشر و کتابفروش چنین وضعیتی را احساس می‌کنید یا برداشت‌تان این‌طور نیست؟

محمدعلی جعفریه: تیراژ خیلی افت کرده و شاهد چاپ کتاب‌های 200 یا 300 نسخه‌ای هستیم؛ کتاب‌هایی که جدی هم هستند.
امیرحسن چهل‌تن: یعنی خودت الان با این تیراژ کتاب چاپ می‌کنی؟ 
جعفریه: بله. الان کتاب چاپ کرده‌ایم با تیراژ 330 نسخه....

ادامه نوشته

نگاهی به حضور شهر در داستان های امیرحسن چهلتن

ماهنامه فرهنگی-اجتماعی تهران

حضور شهر در داستان، بیانگر چیزی نیست. به عبارت دیگر، این که شهری، مثلا تهران، بستر وقوع ماجرایی باشد، به خودی خود ارزشمند نیست، داستان را بالا نمی برد و دلیلی بر اصل و نسب دار بودن نویسنده هم نیست. حضور حیات اجتماعی شهر در رمان و غنای توصیفی شهر است که اثری را به رمان شهری تبدیل می کند. توصیف بناها و مکان ها و خیابان هایی که تجلی ایده ی معماران و شهرسازان آن دوره اند، همراه با تصاویر روزمره و معرفی مشاغل آن روزگار نیز به همان اندازه موثر است و همچنین آفرینش شخصیت هایی که روانشان متاثر از همه ی این ها باشد. امیرحسن چهلتن از معدود نویسندگانی است که این موارد را در رمان هایش به خوبی لحاظ می کند وبا بهره جویی از سطح زبانی مناسب، معادله ای داستانی میان شهر تهران و آدم ها، و میان ساختارهای کهن و فضاهای مدرن برقرار می کند.
چهلتن سرگذشت انسان هایی را روایت می کند که در بستر شهر تهران، به فراخور رویدادهای اجتماعی و تاریخی و فرهنگی، برای حفظ استقلال و فردیت هستی خود تلاش می کنند. تهرانی که خاستگاه مدرنیسم شهری در ایران است؛ تهرانی که نقطه ی شروع چالش های متجددین و سنت مدارهاست؛ تهرانی که اتفاقات تاریخی مهم اش با جغرافیا گره خورده: مشروطه و به توپ بستن مجلس، کشف حجاب پهلوی، روزگار اشغال تهران، کودتای 28مرداد، انقلاب اسلامی57، روزهای موشکباران و بحران های دهه ی شصت و هفتاد که هر کدام داستان هایی دارد بی شباهت به داستان شهرهای دیگر. چهلتن خود در این باره می گوید: "کثرت یا مجموعه ی متراکم خانه ها و خیابان ها و دکان ها لزوما موجب پیدایش شهر نمی شود بلکه در تهران، نوع مناسباتی که بر این مجموعه حاکم است ما را به ناچار دچار تامل می کند."(روزنامه ی شرق، اردیبهشت92 )
از میان رمان های این نویسنده، تالار آیینه(1369)، مهر گیاه(1377)، تهران شهر بی آسمان(1380)، سپیده دم ایرانی(1384)، و دو رمان آمریکایی کشی در تهران(2010-آلمان) و تهران، خیابان انقلاب(2009-آلمان) به طورخاصی با حیات اجتماعی و سیاسی و تاریخی و فرهنگی تهران عجین شده اند. موضوع رمان "تهران، خیابان انقلاب"، آشفتگی انسان است در میانه ی خشونت و انحطاط اخلاقی و میل به احساسات و غرایز جنسی. شهرزاد این داستان سکوت می کند تا رستگار شود. در زمینه، شهر پر از قربانیانی است که به مجرم تبدیل می شوند و مجرمینی که خود قربانی اند. شهر و شهرزاد و مردمان شهر همه دچار بحران هویت اند.
"آمریکایی کشی در تهران" داستان هایی از 1303 تا اواخر دهه شصت تهران را در بر می گیرد که به واسطه ی رویدادهای تاریخی و اجتماعی این بازه اتفاق افتاده اند و به حضور بیگانگان و ریشه ی آمریکایی ستیزی در خلقیات ایرانیان می پردازد. امیرحسن چهلتن در "تالار آینه" مبارزات دوران مشروطه را روایت می کند و شرح حال خانواده ای از مبارزان آزادی خواه را دستمایه ی رمان می کند. "مهرگیاه" در روزهای جولان سردار سپه و تاخت و تاز قزاق ها در تهران روی می دهد. اما "سپیده دم ایرانی" قصه ی بازگشتی است به تهران بعد از بیست و هشت سال دوری. تهرانی که چند روز است پیروزی انقلاب را از سر گذرانده و هیچ چیزش شبیه ایام قدیم نیست.
آدم های "تهران شهر بی آسمان"، همان طور که از عنوان اثر پیداست، آسمانی بالای سر ندارند. شخصیت اصلی رمان از نوچه های قدیم شعبان بی مخ است که حالا بعد از انقلاب به جمع فرصت طلبان پیوسته. کرامت در فقر زاده شده، در کودکی مورد تعرض قرار گرفته، شاگردی بی جیره و مواجب قصاب و دیگران را کرده، در نوجوانی حمایت نشده و همواره مورد بی عدالتی ها قرار گرفته تا روزی وقت چاقوپرانی، شعبان بی مخ سر می رسد و چاقوی خوشدست تری به او می دهد و از آن هنگام کرامت به دار و دسته ی اراذل و اوباش می پیوندد و تا غارت خانه ی مصدق پیش می رود. زنان زیادی در زندگی اش بوده اند، پری و بتول و اقدس و طلا و غنچه و... کرامت در سال های پس از انقلاب به اصطلاح توبه می کند و از آن به بعد در خیل سودجویان و نان به نرخ روزخورها (بسازوبفروش و دلال دارو و قاچاقچی و ...) ظاهر می شود و روی هم رفته، دور باطل مجرم-قربانی-مجرم اش همواره در جریان است. او خود بر این بدبختی تاریخی اش از دیروز تا امروز آگاه است. مولف این شخصیت معتقد است این تیپ اجتماعی در دوران معاصر اهمیت فوق العاده ای در حیات سیاسی این مملکت داشته و در ادامه می گوید: "گذشته همواره حضور دارد، انکار یا کتمان آن غیر لازم و حتی مضر است. در ضمن، گذشته بر اساس موازنه ی روانی شهروندان عمل می کند و تنها شعور جمعی ماست که از حدت نفوذ آن کم می کند. جوامعی که با خلا روانی مواجهند نا خودآگاه به سمتش می روند و نتیجه همیشه سرخوردگی است." (امیرحسن چهلتن، روزنامه ی شرق، اردیبهشت92 )
دانشمندان علوم اجتماعی درباره ی بنیاد روان شناختی ساکنان کلان شهرها بر این باورند که "بنیاد این روانشناختی در شدت یافتن تحریکات عصبی نهفته ای است که خود، ناشی از تغییر سریع و بدون وقفه ی محرک های بیرونی و درونی است..." (گئورگ زیمل، کلان شهر و حیات ذهنی، ترجمه یوسف اباذری، فصلنامه ی علوم اجتماعی، بهار72). کلان شهر تهران، نظر به همین تغییرات سریع و اتفاقات محرک دوره ای، بستر مهیایی است برای داستان سرایی و آفرینش شخصیت هایی منحصر به فرد با حیات های ذهنی شایان روایت. امیرحسن چهلتن با نگاهی به گذشته و رویدادهای تاریخی شهری که بر سرنوشت انسان هایش تاثیر گذار و مسلط است، مستندات و درونمایه های داستانی را به هم می آمیزد و با نگرانی و ترسی محسوس نسبت به آینده، ذهن پرسش گر را به مبارزه می طلبد تا مناسبات اجتماعی را دوره و از رمان رمزگشایی کند.

یادداشتی بر آخرین رویای روح انگیز شریفیان

انگار خودت باران شده ای

منتشر شده در روزنامه آرمان ( 16 آذر94)

آخرین رویا" عنوان جدیدترین رمان روح انگیز شریفیان است که توسط نشر آگه منتشر شده و پس از چند ماه به چاپ دوم رسیده است. حالِ روایت، این روزهای زن ایرانی مهاجری است به نام آرزو که پس از روزهای سخت آوارگی، به شوق دیدن برادر، به لندن آمده است. اما در بدو ورود درمی یابد که خانه ی برادر جای او نیست....

 

(لینک نسخه پی دی اف روزنامه آرمان)

تعلیق یا ابهام؟ مسئله این است

منتشر شده در روزنامه سینما - ویژه نامه ای درباره محمدرضا کاتب و آثارش، چهارشنبه 20آبان

(لینک اصلی) 

 

محمدرضا کاتب فارغ التحصیل رشته کارگردانی از دانشکده صدا و سیماست. دستی بر فیلمسازی و فیلمنامه نویسی هم دارد اما اکثرا او را به عنوان نویسنده می شناسند. او که نوشتن را از نوجوانی و مجله ی کیهان بچه ها آغاز کرده بود، داستان های کوتاه مطرحی در نشریات دهه شصت به چاپ رساند که غالبا درون مایه طنز داشتند و عمدتا به حوزه ادبیات جنگ و گروه سنی کودکان مربوط می شدند. با انتشار رمان هیس در سال 78 و با اختصاص یافتن جایزه سال جمهوری اسلامی وجایزه برترین رمان سال منقدان و نویسندگان مطبوعات به این رمان، کاتب به عنوان نویسنده ای مطرح مورد توجه قرار گرفت. رمان آفتاب پرست نازنین هم در سال ۸۸ نامزد چهارمین دوره ی جایزه ی ادبی روزی روزگاری شد. از عمده ی آثار او می توان به مجموعه داستانهای قطره های بارانی (71)، نگاه زرد پاییزی (71)، عبور از پیراهن (72) و رمان های شب چراغی در دست (68)، دوشنبه های آبی ماه(74)، هیس(78)، پستی(81)، وقت تقصیر (82)، آفتاب پرست نازنین (88)، رام کننده(90)، چشم هایم آبی بود (94)، فیلمنامه های سرخی سیب کال (84) و ماه شب چهارده (85) و سریال داستانی گنجشک و ماه(78) اشاره کرد.

کاتب نویسنده ای فرم گراست. او برای داستان گویی و پرداختن به ایده هایی که منحصر به فردند، فرمی را در نظر می گیرد که آن فرم هم از جنس خود اوست و البته با آن که در جهان داستان و به زبانِ در خورِ همان اثر قابل قبول می نماید، موافقین و مخالفینی دارد و گاهی حتی آنقدر بر محتوی غلبه می کند که خوانندگان حرفه ای را در میانه راه جا می گذارد. این نویسنده تجربه گرا که البته به ندرت تن به گفتگو و مصاحبه می دهد،  جایی درباره فرم و تکنیک روایی اش، و تفاوتش با برخی دیگر از فرمالیست ها می گوید: « اين از من است كه كلمه‌اي درست مي‌شود. كلمه به من خط نمي‌دهد كه چه كار كنم. اين فرم‌گرايي بايد در درون شما وجود داشته باشد وگرنه بعضي‌ها هستند كه اداي فرم را درمي‌آورند... شما چيزي را كه درون‌تان هست، نمي‌توانيد جور ديگري بگوييد...مي‌خواهم عرض كنم كه فرم با تم خودش مي‌آيد، اما بعضي‌ها روي موج‌هاي زودگذر سوار مي‌شوند و اداي فرم درمي‌آورند، چون خودشان به آن نرسيده‌اند.»(گفتگو با احمد غلامی، آبان 90) با این حال خواندن آثارش خالی از تجربه های کشف و شهودی نیست به شرط آن که خواننده را خسته و ملالزده نکنند.

یکی از ویژگی های بارز آثار محمدرضا کاتب عدم قطعیت است. او همواره از به قطعیت رساندن رویدادهای داستانی و شخصیت هایش پرهیز می کند و البته به عنوان مولفی توانا و کاربلد، از شیوه های مرسوم  و روساختی و طرح پرسش های آشکار استفاده نمی کند. بلکه عدم قطعیت ها را در قالب تاریخ یا اتفاقی غیر قطعی یا در دل شخصیتی باورپذیر با ذهنیتی غیرقطعی تعبیه می کند و مثلا هر روز واقعیت جدیدی سر راه زندگیش قرار می دهد که راست و دروغ هیچ کدام معلوم نیست. گاهی حتی محتوای ارائه شده در داستان نیز تغییر می کند و مولف آگاهانه تقابل هایی میان روایات درون متن و نتیجه گیری های ذهنی شخصیت ها، یا تضادهایی در پلات اصلی داستان می آفریند که موجب می شود خواننده همواره در تردید و ابهام بماند و از خط قصه هم سر در نیاورد.

«شايد واقعاً وقتي توي كوچه پس كوچه ها براي خودم مي گشتم آدم هايي را كه مي خواستم انتخاب مي كردم بعد فكر مي كردم كه تو قطار ديدم شان. كم كم ياد گرفتم چطوري خودم را با آنها سرگرم كنم. تو هر حالتي مي ديدم شان تو همان حالت نگه شان مي داشتم: مثل يك عكس و مي نشستم قصه اي مي ساختم كه به آن عكس بخورد و با آن سرگرم مي شدم. وقتي به خودم مي آمدم مي ديدم ساعت ها با آن قصه آن جا بوده ام و نفهميده ام زمان گذشته. بهترين چيز اين قصه ها هم همين بود.» (پستی، صفحه 19)

«نتوانستم بگویم این حرف ها راچون گاهی با خودم می گفتم شاید آفتاب پرست نازنین باسرهنگ ازدواج کرده تا او دست از سر بابا و من وعمه بردارد...شاید هم سرهنگ عاشق آفتاب پرست بود... از بابا طلاق گرفت و رفت پیش او تا دیگر کاری به بابا نداشته باشد. نمی دانم شاید این حرف ها بهانه اش بود برای رفتن... »(آفتاب پرست نازنین، صفحه 241)

«نمی دانم از دستم دلخور بود که آن طوری به خودم و کس و کارم فحش می داد، یا واقعا داشت زندگی ام را تعریف می کرد... با آن که آن همه سوال از او می کردم اماهیچ وقت به جواب هایش بادقت گوش نمی کردم چون سوال هایم هیچ وقت سوال نبود.»(رام کننده، صفحه 15)

 برخی از منتقدین، آثار محمدرضا کاتب را نظر به برخورداری از یکی دو مولفه ی پست مدرن، به غلط پست مدرن ارزیابی می کنند و سپس در نفی موفقیت این نویسنده در خلق یک اثر پست مدرن، قلم می زنند. حال آن که، آن چه در نظریه پردازی های پست مدرن ارائه می شود در خود داستان ها، آن طور که باید اتفاق نمی افتد. هر یک از آثار این مولف نسبت به کار قبلی متمایز و متفاوت است و تکنیک به کار رفته در آن بیشتر تقویت شده. به کار بستن چنین فنونی با آن که آگاهانه اعمال می شوند، نهایتا در خدمت قصه نویسی مولفند و نه حتی خود قصه و قصه گویی. هرچه زمان می گذرد آثار کاتب از تکنیک های روایی منحصر به فردش اشباع می شوند و می توان ادعا کرد رمان ها به مرور از وجه داستانی خارج می شوند و تعلیق، جای خود را به ابهام می دهد. خوانندگان آن روزهای این قصه گوی کلاسیک، حالا میان خرده روایت های پراکنده و پیرنگ اصلی قصه وواقعیت داستانی جهان این نویسنده سردر گم می مانند وبا آن همه تلاش وصبوری درخواندن متن و رسیدن به نشانه ها، به دلالت و معنایی دست نمی یابند ودلگیر می شوند. «من تله شده بودم و این را وقتی فهمیدم که دیگر دیر بود...»(رام کننده، صفحه 7)   

 

بازخوانی پس از 57 سال

«مدیر مدرسه» نوشته جلال آل احمد  (انتشارات رواق-تهران 1337)

...این رمان به نوعی روزنگاری‌های مدیرمدرسه است، شخصیتی که با دور و بری‌هایش فرق دارد و از بینش خاصی به زندگی بهره‌مند است. از نظر فهم و دانش و قوه‌ی تحلیل، از دیگران یک سر و گردن بالاتر است اما کسی را از بالا نگاه نمی‌کند و با آن که در آغاز پی کنج آسایشی است برای خودش، تا پایان همواره به دنبال آسیب شناسی جامعه و ایجاد اصلاحات با نیت خیر است. مدرسه از محیطی بسته و محدود، به جامعه‌ای با لایه‌های روابط گوناگون مصداق پیدا می‌کند و همان‌طور که مدیرمدرسه هرگز نمی‌تواند در دفتر آرام و ساکتش در پناه “بخاری گرم دولتی”‌اش بیاساید، انسان اندیشمند و مصلح و پویای زمانه‌ی مدرن هم قرارنیست در جوامع سنتی و در حال رشد، از تاثیر آلام و امواج منفی مصون بماند. درگیر می شود و تا جایی که می‌تواند از انحصار قدرت‌ها در این عرصه‌ی فرهنگی می‌کاهد، جامعه‌ی کوچکش را با خود می‌بالاند و خصوصی‌سازی می‌کند. دست آخر تاوان مسئولیت را بیش از این تاب نمی‌آورد وعنان رها می‌کند. استعفا می‌دهد، استعفایی که شبیه مهاجرت این روزهای معاصر است، تداوم فقدانی فرهنگی که موجب استحاله‌ی آرمان‌ها در جایی در آینده می‌شود و چه بسا مدتی هم به فترت بیانجامد...

منتشرشده در  اندیشه پویا، شماره 28  (اینجا)

ادامه نوشته

جهانک داستانی خودم را خلق می کنم

گفتگویی قدیمی بعد از انتشار شبیه عطری در نسیم-پایگاه خبری تحلیلی ندای ایرانیان

(لینک اصلی) (لینک کاراوکی)

ندای ایرانیان - سرویس فرهنگی علی نعیمی: کتابش مهرماه سال گذشته منتشر و این روزها روانه ی چاپ دوم شده است.مرز جنسیت را کنار زده و حتی راوی داستانش مردانند. شغل اصلی اش نویسندگی نیست اما اگر امنیت شغلی و پشتیبانی در کار باشد شکی در انتخاب نویسندگی به عنوان شغل اصلی ندارد. روزنامه نگاری کرده، ترجمه و تدریس کرده، در دنیای مجازی هم دستی دارد و چهار پنج سالی است در وبلاگ داروگ هر به چندی می نویسد. با او در یکی از گرمترین روزهای تابستان، در کافه ای دنج گپی دوستانه زدیم.مشروح گفت و گوی رضیه انصاری نویسنده ی رمان" شبیه عطری در نسیم" با ندای ایرانیان در ذیل آمده است...

 
...هیچ وقت یک نویسنده واقعی یکباره امروز تصمیم نگرفته که من می خواهم از فردا نویسنده بشوم یا از فردا این کار را کنار بگذارم. این چیزها همیشه با او بوده و هست و این حس در او پرورش پیدا می کند تا حس به اندیشه و اندیشه به کلمات تبدیل شود و کتابی خلق شود. از این نظر می گویم انتخاب شده که علاقه و کششی و استعدادی از ابتدا در او وجود دارد. کسی که اینکاره نباشد و حسش تداوم نداشته باشد نمی تواند بماند. زمان او را غربال می کند. حتما شده جایی دیده باشید یک نفر خاطره و لطیفه ای معمولی را خیلی جذاب و متفاوت از دیگران تعریف یا اجرا کند. حالا اگر برود دنبال کسب مهارت هاش امیدی هست که برقرار بماند. ولی صرف کلاس رفتن و حفظ کردن اصول و مبانی داستان نویسی، آدم را نویسنده نمی کند...
 
ادامه نوشته

درباره‌ی رمان «سوتیکده‌ی سعادت، پرشین فامیلز دات کام»

نوشته آذردخت بهرامی

منتشر شده در روزنامه کلید دوشنبه 25 خرداد 94

(لینک مطلب در سایت نشر چشمه)

"... به سبک و سیاق دیگر آثار آذردخت بهرامی، فرم و زبان روایت این رمان نیز جالب توجه است. دو پاره‌ی مورد پرسش همیشگی، یعنی فرم یا محتوا، از سهمی برابر برخوردارند. روایت را پست‌های روزانه‌ی وبلاگ کوچک‌ترین دختر رفعت، یعنی فرزانه سعادت، هنرجوی رشته‌ی هنر و عاشق مطالعه و نوشتن، پیش می‌برند. شاید انتخاب این شیوه‌ی روایی و نوع نگارش، خواننده را به یاد نامه‌های جودی آبوت به بابالنگ دراز بیندازد، و خارق‌العاده بودن شخصیت راوی و شیطنتش که از سطر سطر نامه‌ها پیدا بود و صداقتش در بیان احساسات، همذات‌پنداری مخاطب را بر می‌انگیخت. حتی چنین شباهتی نیز از ارزش این اثر نمی‌کاهد و نیاز زمانه تلقی می‌شود. نباید از نظر دور داشت که در این به اصطلاح سوتیکده‌ی مجازی، همه چیز کاملا ایرانی، به روز، آشنا، ملموس و باورپذیر است حتی اگر راوی عموما به اغراق سخن گفته باشد یا واژگان مورد استفاده‌اش بعضا به گوش ما نخورده باشد. انگیزه و دلیل نقل، نوع زبان نوشتار راوی، و بزرگ‌نمایی‌اش از محیط زندگی، با خانواده‌ی پرجمعیت و بی‌ملاحظه و ذهن خلاق و شلوغ و موارد علاقه‌اش هم‌خوانی دارد و کاملا باورپذیر می‌نماید...

...پس از کنار آمدن با زبان راوی و آشنا شدن با شخصیت‌ها و موقعیت داستانی و سر درآوردن از رازهای این خانواده، خط اصلی قصه‌ی «سوتیکده‌ی سعادت، پرشین فامیلز دات کام» همچنان مخاطب را به دنبال خود می‌کشاند تا در پایان، مولف اثر، با رویکردی نقادانه، شکاف بزرگ سنت و مدرنیته، و جامعه‌ی تازه به دوران رسیده‌های امروزی را نشان داده باشد، و برج‌نشینان و مایه‌داران بی‌فرهنگ را با ظرافت به بوته‌ی نقد بکشد، و در پایان، هویت و رمز عبور راوی‌اش را بی‌اعتبار کند و جهانک‌اش را به اعتبار جهان‌بینی‌اش مسدود کند تا این رمان، با زبان غیر متعارف و ناپایا و گذرایش، شاهدی باشد بر این شهر و شهروندی و دور و زمانه‌ی در حال گذار. «سوتیکده‌ی سعادت» یا جهانک مسدود مدرن پرشین فامیلز؟ "

 

رازهای نهان شهر

راه دیگر- روزنامه ی الکترونیکی-مرضیه آرمین:

-تریو تهران/نشر آگه: "شهر تهران، شهر خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از ایرانیان و حتی غیر ایرانیان است. اما این که در دل تهران، چه رازهایی نهان است و این که این شهر چه‌ها به خود دیده است را باید از خطوط داستان‌ها و خاطرات مردمان بیرون کشید. خاطراتی که پرده از دل زنان و مردان برمی‌دارند. خطوطی که نانوشته، از دستان هدایت‌گر این شهر می‌گویند. این که دستان هدایت‌گر این شهر بزرگ، چه بر سر زنان و مردانش می‌آورند.“تریو تهران”، در سه داستان مستقل، از عالیه و منیژه و سالومه می‌گوید. از زنان تنهای منتظر، در سه برهه‌ی مختلف تاریخی تهران. تمام زن‌های این کتاب با درون مایه‌ی انتظار و گمشدگی، زن‌های قوی و محکمی هستند که با تمام توان، می‌کوشند تا زندگی‌شان را نجات بدهند؛ هر کدام به شیوه‌ی خودشان. ..." (لینک مطلب)

-شبیه عطری در نسیم/نشر آگه: "...نگاهش نه آنچنان سطحی که به مشکلاتی چون دلتنگی ختم شود؛ و نه آنقدر خام که صرفا به تغییرات، با سعی در منفی جلوه دادن آنها، بپردازد. بلکه بالعکس، او توانسته است درد تمام دلتنگی‌ها را در چند جمله‌ی کوتاه و تایثر گذار به اوج برساند...."(لینک مطلب)

جامعه تحلیلی خبری الف:

   "برخلاف اغلب داستان نویسان این سال‌ها که با داستان کوتاه شروع می‌کنند و بعد به رمان می‌رسند، رضیه انصاری از همان ابتدا با انتشار رمان در فضای ادبیات معاصر اعلام حضور کرد. ارزش‌های نسبی نخستین رمان او، در اختیار داشتن ناشری معتبر همچون نشر آگه و سروشکل حرفه‌ای آن کتاب در قالب مجموعه ای که به ادبیات داستانی جوان امروز اختصاص یافته بود، باعث شد «شبیه عطری در نسیم» نخستین اثر این نویسنده، خوب دیده شده و به‌خوبی هم بدان پرداخته شود. رمانی که بن‌مایه‌اش مهاجرت بود و شخصیت‌های اصلی‌اش را چند مرد تشکیل می دادند که از منظر فردی، خانوادگی و اجتماعی، زندگی نامتعادلی را در محیطی که در آن بیگانه محسوب می‌شدند، می‌گذراندند. شناخت نویسنده از مسئله مهاجرت، محیط غربت و آدم‌های درگیر در آن باعث شده بود که خواننده با فضایی ملموس و پذیرفتنی روبه‌رو شود که ماجراهای آن با بیانی موجز و روان روایت می شد. با چنین پیشینه‌ای دومین رمان رضیه انصاری با نام خاصِ «تریو تهران» که در همان نگاه اول توجه بیننده را جلب می‌کند، توسط نشر آگه وارد بازار شد. تریو تهران صرف‌نظر از اینکه در مجموع موفق‌تر از کار قبلی نویسنده ارزیابی شود یا نه،  نشان از حرکت رو به جلوی نویسنده در تسلط و تبحر بر این مدیوم دارد. از همین روست که انصاری ترسی از تجربه کردن ندارد. حتی اگر قرار باشد برای این تجربه به سراغ آثاری برود که هرگونه ارتباط آن‌ها با متن رمانش، می‌تواند آن را تحت‌الشعاع این آثار شناخته شده قرار دهد. «تریو تهران» از سه بخش تشکیل شده است و..." (لینک مطلب)

 

تریو تهران در میان 20عنوان کتاب برتر جایزه شهید غنی پور-اسفند93

 

هیئت داوران چهاردهیمن جشنواره کتاب سال شهید غنی پور، ۲۰ رمان برتر سال ۹۲ را معرفی کرد.

(لینک خبرگزاری مهر)

بریده ای از رمان در دست تالیفم

 

زنی با سنجاق مرواری نشان

 

مجله ی الکترونیکی ادبی ماندگار به سردبیری بهنام ناصح-آذر 93 (لینک اصلی)

...
دکان‌ها و بازار و تیمچه‌ها به تدریج باز می‌شد و کوچه‌ها و خیابان‌ها کم کم جان و رمق می‌گرفت. میرزاعماد صبح زود سری به نظمیه زد و حالا هم راهی بازار بود تا از دکان‌های مجاور بزازی صفاءالدین معیری پرس و جو کند. همیشه در سوال و جواب‌های معمولی موضوعی توجهش را جلب می‌کرد و سرنخی به دستش می‌داد. وگرنه ردیف دکان‌های باز و بسته در دو سمت بازار مثل همیشه بود و فروشنده‌ها طبق روال به نظافت و چیدن بساط و راه انداختن مشتری در پس پیشخان دکان مشغول بودند. بازار بوی ادویه و چرم و خاک می‌داد و از روزن‌هایی که در طاق‌های ضربی جا گرفته بود ستون های باریک نور، اریب به درون می‌تابید.
راسته‌ی بزازها شلوغ نبود. تنها مغازه‌ی دو دهانه‌ی آن راسته، هنوز بسته بود و جلویش را آب و جارو نکرده بودند. پسرکی ده دوازده ساله با قبای قدک آبی بر پله‌اش نشسته بود که با نزدیک شدن میرزا از جا بلند شد.
-تو شاگرد همین دکانی؟
-بله.
پسرک سری بزرگ و گردنی نازک مانند گلابی داشت. میرزا بالا و پایین ارسی‌های دکان را برانداز کرد، گذر را زیرچشمی پایید و کلون و زبانه و قفل برنجی در دکان را با دست امتحان کرد.
-اوستایت کجاست؟
-اوستایم نیامده. با کدامشان کار دارید؟ مظفرخان یا...
-صفاءالدین بی چاره که دیگر نمی‌تواند بیاید! اسمت چیست؟
پسر سر بزرگ را پایین انداخت و زیر لب گفت حسین.
میرزا روی پله نشست و شرح ما وقع دیروز را از او پرسید. پسرک پادو حرف زیادی برای گفتن نداشت. همان ها را هم که می دانست می ترسید بروز بدهد. کم رو بود و هوش متوسطی داشت. میرزا دست کرد در جیب نیم تنه و یک مشت کشمش درآورد کف دست پسرک ریخت و او را برای چند روزی به خانه فرستاد. پسرک اول با تردید راهی شد. چند بار عقب را نگاه کرد و کمی بعد به دو رفت و آن پایین تر، زیر گذر، قاطی جمع بچه هایی شد که با کلاه یکی از خودشان دستش ده بازی می‌کردند.
همسایه‌های مجاور و مقابل دکان هم مطلب جدیدی به معلومات میرزا اضافه نکردند. گویا خبر مرگ تاجر جوان هنوز دهان به دهان نگشته بود و کسی هم از حبس مظفر ولیانی خبر نداشت. حاجی رحیم آقا گفت مظفرخان و صفاء الدین هیچ کدام تاجر بدلعاب و دغلکاری نیستند و می توان هر امانتی را اعم از مسکوکات و بروات و قماش، با خاطر جمع به آن‌ها سپرد. از دعوای لفظی دو شریک هم بی اطلاع بود و بگومگو ی میان دو شریک را امری متداول دانست، البته صفاءالدین را در مردم داری و آداب دانی و دانش و هنر، یک سر و گردن بالاتر از شریکش می دانست. بدین منوال حدس قتل عمد یا قتل نفس برابر می نمود.
پاسبان آبی پوش توی تیمچه هم از نظر میرزا پنهان نماند. او هم چیز مشکوکی در روزهای اخیر احساس نکرده‌بود و درست نمی‌دانست چرا در دکان را باز نکرده‌اند. میرزا پوتین و زنگار و چوب قانون پاسبان راکه از واکس زیاد برق می زد از نظر گذراند و به کلاه دولبه‌اش خیره ماند که تا روی ابروهای پرپشت پایین آمده بود. دیر یا زود خبر لو می‌رفت. پاسبان اگر در جریان بود خبر یک کلاغ چهل کلاغ نمی شد، یا کمتر می‌شد. پس در یکی دو جمله اصل ماجرا را برایش تعریف کرد و خواست شش دانگ حواسش را جمع کند. بعد هم او را با چشم های متعجب کنار حوض کوچک شش گوش سر چارسوق تنها گذاشت، از مقابل مرد رمال و زنانی که گِردش حلقه زده بودند تا از او طلسمات بگیرند بلکه پسر بزایند یا مهر شوهر به دلش کنند یا هوو را از میدان به در کنند، قدم تندتر کرد تا برود میدان ارگ، کوچه ی ایلخانی و پرس و جو از در و همسایه. یافتن سرنخ این جا، امروز، دیگر بعید می‌نمود....

در سنگر نوشتن

(منتشر شده در شماره مهر-آبان 93- مجله ادبی-هنری هنگام-شیراز):

نوشتن، مولود ذهن پیچیده  است. نوشتن از اشتیاق به آفرینش می آید، از میل به شهود و کشف. نویسنده همواره در دو خط موازی زندگی می کند، یکی در جهان عینی و حال حاضر، دیگری در ذهنش، گذشته و تاریخچه اش.  

متولد تابستان 1353 هستم. نسل ما در زمانی قلم به دست گرفت که...  صحبت از نسل ما که می شود، یاد انقلابی می افتم که صحنه هایش را توی ماشین حین عبور از خیابان های شلوغ و حکومت نظامی و الله اکبرهای پشت بام دیده ام. بعد یاد جنگ می افتم. یاد بمباران ها و تمام امکاناتی که موجود نبود. اولین روز جنگ مصادف با اولین روز مدرسه ام بود. در خاطره های کودکی ام الفبا و قلم و مقنعه و شهید و پناهگاه وکفش ملی و دفترچه ی کاهی و تلویزیون سیاه و سفید توشیبا همه با هم آمیخته اند. آن زمان راه های ارتباطی زیادی درکار نبود. حتی همه ی خانه ها تلفن نداشتند. پدرها و مادرها فکرشان درگیر جامعه و جنگ و سیاست بود. خانه ها بزرگ بود، بچه ها از هم دور. خواهر و برادری نداشتم. پس می مانْد خودبیانگری با خویشتن خویش. همبازی شدن با خودم در نقش شخصیت های خیالی ام، سرودن شعرهای احساسی یا نوشتن انشاهایی که بیشتر کپی زبان رسانه های آن روزگار بود و بازتولید کتاب های خوانده شده. کتابخانه مان بزرگ و غنی از گنجینه های کهن بود. تقلیدهایم مورد تشویق قرار می گرفت و نمرات ادبیات و زبان و نقاشی سرافرازم می کرد. گزینه های زیادی در کار نبود. دهه ی شصت تئاتر و موسیقی و سینما نداشت. شعر و ادبیات داستانی وطنی اش هم تعریفی نداشت. اگر هم داشت و تعریفی بود، به دست ما نرسید یا دیرتر رسید.

قطعنامه تصویب شد. جنگ تمام شد. کمی بعدش امام انقلاب رحلت کرد. با تمام شدن دهه ی شصت من هم ازمدرسه فارغ التحصیل شدم. حالا من مانده بودم و آینده در هیات رشته ای که باید انتخاب می کردم. بهتر بود شبیه رشته های ماکارونی زمان جنگ که از هم وا می رفت و همه به هم می چسبید نباشد. بهتر بود آزاد نباشد و دولتی باشد. بهتر بود پزشکی یا مهندسی باشد، هنروادبیات و زبان نباشد... نسل ما می پذیرفت. عادت کرده بود انتخاب زیادی نداشته باشد. سه دیش ماهواره یا بیست و چند شبکه داخلی و لپ تاپ و تبلت و مبایل نداشت. ما گوگل نمی کردیم، سرچ ما در صفحات چرک کتاب های امانتی مان از کتابخانه های مدرسه و دانشگاه بود. ما موجودی کتابخانه های عمو و دایی و زن دایی را از بر بودیم.

وقتی پای تلفن با دوستان نداشته ات وراجی نکرده باشی، وقتی همه ی واژگان مصرفی روزانه ات، کشف ها و پرسش ها و شادی و اندوهت توی دلت مانده باشد، وقتی در موقعیت های اجتماعی روزانه یاد واکنش قهرمان های کتابی ات بیفتی یا جملات قصار شعرا را در ذهن غرغره کنی، وقت طلایی اش شده که بنویسی. خودت را و آنچه را که بر تو گذشته و آنچه را که تو دیده ای. فقط تو آن ها را آن جوری دیده ای و نه هیچ کس دیگر. پس بنویس. از غریزی نوشتن و حدیث نفس که فراتر بروی باید فن اش را بلد شوی. پشتوانه ی دانش ات را غنی کنی. وزن و موسیقی واژگان و دستورزبان و ساختار را بشناسی. روند تقطیع به اجزا را. معناشناسی و گفتمان را. با دوستانی هم نفس شوی که از جنس تو اند و خودت را تا جایی که می شود تا قد و قامت آن هایی بالا بکشی که آفریننده ی قهرمان های کودکی ات بودند. تحلیل کنی. منتشر کنی و نقد شوی. به حقیقتی در دیگران و خودت برسی. و در این جهان صنعتی بی حوصله و بی فرصت، صبور باشی و خستگی ناپذیر شوی. شب به شب با نشستن پشت میزکار، امروز و فردا را بر خودت و شاید بعدها بر دیگرانی هموار کنی. ای فسانه فسانه فسانه، ای خدنگ تو را من نشانه، تو مپوشان سخن ها که داری... 

نویسنده هر آن در حال شهود و کشف است. با نوشتن، فهمیده می شود. در تار و پود عبارت های زبانی و در کنش شخصیت ها و حس و حال و فضا جاودان می شود. گرچه آفریده ی او در وجود او زیسته، پس از آفرینش از هم جدا می شوند. نویسنده امکان دیگری برای تعامل ندارد. سنگر دیگری برای زنده ماندن و امید و افتخار دیگری برای زیستن نمی شناسد. هر قدر سخنور خوبی باشد، اندیشه اش در نوشته هایش بهتر بروز می کند و زیسته اش را منتقل می کند. توفیق یا عدم توفیق نوشته، یا این که خواننده بخواهد چه در آن نوشته ببیند اما بحث دیگری است. 

گفت‌وگو با مجله شهروند بی سی کانادا (2)

گفت‌وگوی سپیده جدیری با رضیه انصاری، نویسنده‌ی رمان «شبیه عطری در نسیم» – بخش دوم و پایانی؛

(لینک مطلب)

یکی از نکاتی که در این رمان چشم مرا گرفت، نثری‌ست که بیشتر از آن‌که بتوانیم از نویسنده‌ای که نخستین اثرش (حداقل نخستین اثر چاپ شده‌اش) را می‌خوانیم توقع داشته باشیم، از قلم یک نویسنده‌ی پر تجربه انتظار می‌رود. برای ما درباره‌ی سوابق داستان‌نویسی‌تان پیش از نوشتن این رمان بگویید و این‌که چطور به چنین نثری رسیدید.

من البته از بیست سال پیش دست به قلم بوده‌ام. نوزده بیست ساله بودم که دو رمان نوجوان ترجمه کرده بودم از انگلیسی. مدتی با مطبوعات کار کردم، دهه‌ی هفتاد، گزارش و گفتگو و ترجمه و… پیش تر شعر و داستان کوتاه و غیره در نشریه‌ی دانشکده ادبیات شهید بهشتی داشتم اما  داستان نویسی را به طور هدفمند و متمرکز ده یازده سال پیش شروع کردم و حالا به نیت نشر می‌نویسم مگر آن که خلافش ثابت شود! هر به چندی برای مجلات ادبی هم مطلبی می‌نویسم و خواندن، خواندن، خواندن! یادم می‌آید سال هشتاد و چهار در جلسه‌ی دفاع از پایان نامه‌ی فوق لیسانسم، استاد داور از زبان نگارش پایان نامه‌ام تعریف کرد و گفت هنگام خواندن یک رساله، برای اولین بار به زبانی جدید و مدون و نظام مند برخورده است که شبیه هیچ بایان نامه‌ی دیگری نبوده. این انگار بهترین تعریفی بود که تا آن روز کسی از من کرده بود، آن هم یک کارشناس در رشته‌ی زبانشناسی… بله، رمان شبیه عطری در نسیم را پنج شش سال پیش نوشتم. داستان کوتاهی بود که در تجربه‌ای کارگاهی به رمان تبدیل شد. تجربه را دوست دارم. در دو کار دیگری هم که داشتم و دارم، باز دست به تجربه‌ی زبانی زده‌ام. آزمون و خطاست دیگر. گاهی می‌گیرد، گاهی نمی‌گیرد. گاهی کسی چنان رابطه برقرار می‌کند که نصفه شبی پیدایم می‌کند و هیجانش را با من در میان می‌گذارد گاهی هم  یکی آن قدر گیج می‌شود که در ایمیلی سوال بارانم می‌کند. به هرحال عادت کردن به یک جور زبان و نقل و روایت، پیشرفتی با خود نمی‌آورد، چه برای خواننده چه برای نویسنده. عادت، درجا زدن است. و برای انجام دادن کار ادبی باید با در نظر گرفتن سطوح مخاطبین، با زبان کار کرد. زبانی که بر همه چیز حتی بر قصه هم سوار است. به قولی از بزرگی، مساله‌ی داستان نویسی، شور نقل در “شعور شکل دادن” است. وگرنه همه دوست دارند حرف بزنند و ماجرایی را که دیده‌اند یا برایشان پیش آمده تعریف کنند.

مفاهیمی چون عشق و آرامش چرا باید در رمان شما این‌قدر دست نیافتنی معرفی شوند؟

چنین قصدی که نداشتم. این طور به نظر می‌رسد؟ ببینید، شاید برای شما هم پیش آمده باشد، مثلا یک وقت از چیزی می‌ترسی. اما وقتی ترس دیگری را می‌بینی، ترست می‌ریزد و شجاع می‌شوی. یا گاهی درد بزرگتر دیگران، درد خودت را در نظرت بی مقدار می‌کند. من فکر می‌کنم وقتی قصه‌ی سرگردانی و ضعف و عقده‌های کسی (در این جا یعنی شخصیت‌های داستانی) را بدانی، دغدغه‌هایش برایت ناچیز می‌شود. پیش خودت می‌گویی اینطورها هم نیست که او می‌گوید. فلان جاها اشتباه کرده و عشق و آرامش انقدرها هم که او فکر می‌کند دور از دسترس نیست. در واقع رسیدن به عشق و آرامش در این وانفسای مدرن اصلا راحت نیست. اما محال هم نیست. ذهن تحلیلگر و دیده‌ی اغماض می‌خواهد. باید متوقع نبود، مطلق نبود. باید صبور بود، بخشید بی چشمداشت، تا بشود به آرامشی نسبی رسید و از پانزده درجه زیر صفر در دوشنبه‌ای آفتابی به منظره‌ی یک پارک و دریاچه چشم گشود.

 جز این رمان، یک کتاب دیگر هم دارید به نام «تریو تهران». به نظر خودتان حال و هوای شخصیت‌های آن کتاب چه شباهت‌ها و چه تفاوت‌هایی با شخصیت‌های «شبیه عطری در نسیم» دارد؟ 

خب آن جا هم سه شخصیت اصلی داریم، این بار سه زن تنها. زنانی که مثل همین مردان، به دنبال نیمه‌ی گمشده‌ی خود می‌گردند. برعکس موقعیت‌های متفاوت این سه مرد، آن زن‌ها را در موقعیتی یکسان و همانند قرار دادم (از دست رفتن شوهرانشان به واسطه‌ی اتفاقات اجتماعی و سیاسی روز) تا تنها به فراخور زمانه‌ی خود (سه دهه‌ی تهران بیست، دهه‌ی چهل و دهه‌ی هشتاد)، هر کدام در فصلی جدا، بازخوردی متفاوت نشان دهند. بازخوردی که شاید ادامه‌ی یک رفتار اجتماعی باشد. مردان رمان اولم از آب و خاک خود گذشته‌اند و همزمان‌اند گرچه پا در گذشته دارند؛ سه زن تریو تهران در یک  خانه اما غیر همزمان‌اند و چشمشان به آینده روشن است. آن جا هم کار زبانی انجام شده و هر فصل برجسته سازی زبانی خودش را دارد. دو فصل اول با نگاهی به فیلمنامه‌ی اشغال بهرام بیضایی و داستان کوتاه آرامش در حضور دیگران غلامحسین ساعدی نوشته شده. البته جز تضمن شخصیت زن آن داستان‌ها و بازسازی زبانی، تشابه یا ربط دیگری در کار نیست. قصه هم قصه‌ی آدم‌هاست. آن‌جا هم از مهاجرت حرفی به میان می‌آید و دغدغه‌ی هویت مطرح می‌شود. می‌توان هر فصل را داستانی بلند و مستقل هم فرض کرد. اما نتیجه‌ی سیستماتیک مورد نظر، با خواندن و مقایسه‌ی ذهنی هر سه فصل کنار هم میسر می‌شود.

 کتاب (یا کتاب‌های) دیگری را در دست نوشتن یا آماده‌ی چاپ دارید که منتظرش باشیم؟ مختصری درباره‌‌‌ی حال و هوایش برایمان بگویید.

راستش در حال نوشتن یک داستان بلند پلیسی هستم در تهران دهه‌ی 1300، فاصله‌ی میان قاجاریه و پهلوی اول. زبان روایت به نثر محاوره‌ی بعد از مشروطه نزدیک است و اصطلاحات و عامیانه‌های تهران قدیم. رمان دیگری را هم در نظر دارم که در حال انجام دادن تحقیقاتش هستم، یک  رمان خانوادگی و بیوگرافیک که از بازماندگان زندیه تا همین روزهای خودمان را شامل می‌شود.  با این که در زندگی به زیستن در اکنون و نچسبیدن به گذشته معتقدم، اما می‌دانم که هیچ حالی فارغ از گذشته‌اش نیست. به نظرم وقتی کسی آلزایمر می‌گیرد و خانه و نزدیکانش را نمی‌شناسد و پریروزش را به یاد نمی‌آورد، حتی در اکنون هم زندگی نمی‌کند. برای همین، با گوشه چشمی به گذشته است که قصه‌ی امروز تعریف (و بنا براین آسیب شناسی و روانشناسی و غیره) می‌شود.

گفت و گو با شهروند بی سی کانادا (1)

گفت‌وگوی سپیده جدیری با رضیه انصاری، نویسنده‌ی رمان «شبیه عطری در نسیم» – بخش نخست

 

«شبیه عطری در نسیم» برای من، بیش از آن‌که صرفا روایتگر رنج انسان‌های مهاجر باشد، حکایتِ تنهایی «بشر» در مفهوم کلی آن بود. حکایتِ محتوم بودنِ این تنهایی. حکایتِ یک عمر جست‌وجوی عشق و نیافتن‌اش. نگاه خود شما به این مفاهیم چگونه است؟

امان از این تنهایی و جلوه‌های تنهایی. در مورد قطعیت و حتمیت این تنهایی خدا را شکر هنوز به نتیجه نرسیده‌ام! گاهی آدم تنها می‌ماند. گاهی هم احساس تنهایی می‌کند. اما به هرحال دغدغه‌ی ادبیات داستانی همین شناختن انسان است و از همین روست که نام علوم انسانی بر این شاخه از علم گذاشته‌اند. انسان به عنوان ماده‌ی خام و مصالح؛ انسان و موقعیت‌هایش، انسان و خواسته‌هایش، چالش‌هایی که در مسیر دارد، تلاش‌هایش اعم از نافرجام و با فرجام، اصلا جهان‌بینی‌اش، و مهمتر از همه به نظرم، موقعیت انسان در مقابل شک و تردیدهای خودش. که موقعیت‌هایی نسبی و خاکستری‌اند و در ادبیات داستانی جای کار بسیار دارد. و هنر نویسندگی شاید همین باشد که انسانی را که خود نویسنده هم درست نمی‌شناسدش، در ذهن خواننده بازآفرینی کند. یعنی نوعی کشف و شهود و به دیده‌ی تردید نگریستن این مفاهیم. برای همین می‌گویم شبیه عطر زنی در نسیم، که هم قطعی نباشد، هم معلوم نباشد کدام زن، هم در نسیم و در حال گذر باشد، هم همه شخصیت ذهنی خود را بسازند یا فراخوانی کنند. شخصیت اصلی کتاب هم از بس دنبال عشق اثیری و مطلق است به عشق خودساخته‌اش نمی‌رسد. به هرحال دوشنبه‌ی آخرکتاب آفتابی است. 

آنچه از همان ابتدا خواننده را شگفت‌زده می‌کند، زاویه‌ی دید مردانه‌‌ای ست که در این رمان به چشم می‌خورد. منظورم این است که به خوبی از عهده‌ی درآوردنِ این نگاه (دیدن زندگی از دید بهزاد) برآمده‌اید. به نظر من به همان اندازه که اندیشه و زاویه‌ی دید زنانه برای مردان اسرارآمیز و کشف ناشدنی می‌نماید، نوع نگاه مردانه و آنچه آنها درون خود (در تنهایی خود) راجع به زندگی و راجع به زنان می‌اندیشند برای زنان رازآمیز است و کنجکاوی برانگیز. چگونه توانستید با دید یک مرد (یا با دید مردان) این رمان را بنویسید؟ از دشواری‌های این کار برایمان بگویید و از تلاش‌هایتان برای درآوردنِ این زاویه‌ی دید.

به نظر من ادبیت متن، به برجسته‌سازی زبانی آن متن مربوط می‌شود. هر کتابی رمان نیست. زبان کارکردهای گوناگونی دارد. گاهی ابزار یک ایدئولوژی است گاهی تفکربرانگیز است و اندیشه‌ای را به چالش می‌کشد. با زبان، جایی همدلی و همذات‌پنداری می‌کنیم و جایی ایجاد معنا و لذت. گاهی هم فقط حشو است و بار اطلاعاتی ندارد. در این کار تلاش کردم با چاشنی طنز و گاهی هم لحن لودگی، همه‌ی این‌ها را به هم پیوند بزنم و سطح زبانی هر کدام از شخصیت‌ها را هم حفظ کنم. از نظر تکنیک روایی هم، راستش برای فاصله گذاری، از راوی سوم شخص استفاده کردم. مطمئن نبودم بتوانم فارغ از جنسیتم به زبان اول شخص روایت کنم. شخصیت اصلی[تر] را هم هنرمند و شاعرمآب در نظر گرفتم تا شباهت احتمالی لعاب ذهنش به ذهنیت زنانه، توجیه پذیر از آب درآید! تجربه‌ای بود به هر حال. خوشحالم اگر با موفقیت انجام شده. (در کار بعدی هم دست به تجربه‌ی زبانی زدم.) به هرحال گزارش دادن از شیء وانسان، حتی توصیف کردن در حین انجام فعل آسان است اما برای دستیابی به عمق شخصیت و ایجاد موقعیت تاثیرگذار کافی نیست. همان طور که گفتید کمی سخت است. اما به نظرم با دقیق شدن در آدم‌های دور و برمان (اعم از زن و مرد) می‌شود به این شناخت‌ها رسید. می‌شود به جایی رسید که بدانیم اینجا آقاجان اگر بود فلان کار را می‌کرد یا پدرام گوشه چشمش می‌پرید و سکوت می‌کرد یا آقای فلانی فلان حس را داشت، خودش را می‌خورد یا فحش می‌داد و بعد پشیمان می‌شد… بعد باید تعمیمش بدهیم. البته جاهایی را هم باید خالی گذاشت تا خواننده تخیل کند. معاشرت با آدم‌های متفاوت و گوناگون خوب است. این که خودت را در معرض اندیشه‌های مختلف قرار دهی بی آن که صاحب آن اندیشه را در دلت قضاوت کنی، کمک بزرگی است- به نقد کشیدن البته فرق می‌کند. نه فقط اندیشه، بلکه زبانشان، رفتار اجتماعیشان، طرز لباس پوشیدن و غذاخوردن و رانندگی کردنشان… این که جزییات زندگیشان را بدانی و حس و حالشان را. یک مرد چه وقت باطنا حوصله ندارد ریشش را بتراشد. در چه صورت هوس می‌کند هدیه بخرد یا اگر زن سابقش شوهر کرد و او هنوز زن نگرفته بود چه حسی دارد و چرا؟ در جوامع ایرانی این مطالعه زیاد هم سخت نیست! نتیجه‌ی دسته‌بندی‌هایی این چنین نمی‌تواند متعدد باشد. برای همین در آموزه‌های داستان‌نویسی روی شخصیت‌پردازی و نه تیپ‌سازی تاکید می‌کنند! ما ایرانی‌ها از هر چه نشناسیم دوری می‌کنیم، ریسک نمی‌کنیم، در مهمانی‌ها مشکی یا سفید می‌پوشیم، موهایمان را کلاسیک می‌زنیم، زن‌هایمان با مردها معاشرت نمی‌کنند، مردها نمی‌دانند چه قدر به زنها نزدیک شوند… پس حدس زدن و پیش‌بینی کردن واکنش‌ها زیاد هم سخت نیست. زن و مردش هم زیاد فرق نمی‌کند. من سه تیپ مهاجر ایرانی ساکن اروپا را در نظر گرفتم: اول آن گروهی که همان اول انقلاب و به اضطرار مهاجرت کرد یا پناهنده شد؛ دوم آن گروهی که با آگاهی نسبی و به قصد تحصیل و کار و زندگی بهتر وطنش را ترک کرده بود؛ سوم آن دسته‌ای که نمی‌دانست چرا ولی می‌گفت توی این خراب شده دیگر نمی‌توانم زندگی کنم، سعی هم نمی‌کرد زندگی کند. گروه اول بیشتر در خودش بود. غور در گذشته‌اش می‌کرد و به دنبال یافتن جواب سوال‌های ایدئولوژیک قدیمی بود و دنیای جدید را با اسانس نوستالژی‌هایش می‌گذراند. بدیهی است که عشق این‌ها می‌شود اثیری. واقع‌بین و خرد باور نیستند. و البته عینیت زندگی غربی را هم تاب نمی‌آورند. زبان یاد نمی‌گیرند و در جامعه آن طور که باید حل نمی‌شوند. گروه دوم اکثرا درسی خوانده‌اند و به کاری مشغولند. اما تربیت اولیه و ذهنیتشان شرقی است. برخی با جامعه کنار می‌آیند برخی نه. به هر حال کارستان نمی‌کنند. گروه سوم هم، که متاخرترند، جذب ظواهر می‌شوند و اگر بن درستی نداشته باشند دچار دوگانگی می‌شوند، چه بسا به بیراهه بروند. این مسئله شاید در میان مهاجران مثلا ساکن کانادا یا استرالیا بسیار کمتر باشد. آن‌ها اکثرا با مطالعه و با برنامه، به اختیار ساکن کشوری مهاجرپذیر شده‌اند، بچه‌هاشان از همان اول کلاس زبان رفته‌اند… این‌ها هم که می‌گویم نسبی است. به هرحال من قصه‌ی آن چند ده نفراقلیتی را نوشتم که مسئله داشتند. قصه، قصه‌ی موقعیت‌هاست. مسئله‌ی به نقد کشیدن برخی زوایای ذهنیت شرقی و نپذیرفتن محاسن زندگی غربی است. نسل بعدی البته وضع بهتری دارد. شخصیت را که انتخاب می‌کنی، فکر و زبانش هم می‌آید. هنرمند باشد یک طور، کارمند باشد یک طور دیگر. در رمان شخصیت‌ها و افعال و گفتارشان می‌چرخد و به هم برمی‌گردد و جایی می‌ایستد و جایی به هم می‌پیچد. مثل لباس‌های توی یک ماشین لباسشویی روشن. جایی لحظه‌های اکنون داریم، جایی داستان‌های فرعی، جایی مکث و جایی هم اصلا رهایش می‌کنیم.

این زاویه‌ی دید مردانه آن‌قدر طبیعی از کار درآمده که یک فمینیست در برخورد اول ممکن است به اشتباه بیفتد که رمان را جانبدارانه نوشته‌اید و زنان را خیانت‌کار، توطئه‌گر و بی ملاحظه به تصویر کشیده‌اید. اصلا خودِ این امر که زنان داستان‌ در حد تیپ باقی می‌مانند و بیش از آن‌که شخصیت‌هایی واقعی جلوه کنند، فقط از زاویه‌ی دید همسران‌شان به آنها پرداخته می‌شود می‌تواند مناقشه برانگیز باشد. آیا تا به حال، در معرض نقدی منفی از سوی فمینیست‌ها بر این رمان قرار گرفته‌اید؟ دلایل این نوع پرداختن به زن‌ها را برای چنین خواننده‌ای چگونه توضیح می‌دهید؟

ما زن‌ها همواره به “زنانه‌نویسی” محکوم می‌شویم. و این معنایی منفی دارد: یعنی سطحی. یعنی بی پشتوانه‌ی زیستن و تجربه اندوزی. یعنی نگاهی که نمی‌تواند از خانه و خانه‌داری فراتر برود. برچسب‌هایی مثل این یا “داستان آشپزخانه‌ای” یا “فمینیستی” را هرگز دوست نداشتم. این اتهام مخصوصا جایی که بخواهی از مردان بگویی پررنگ‌تر می‌شود و آنگاه پیشداوری مانع از فهمیده شدن داستان می‌شود. اتفاقا بر این نظرم که سه مرد داستان بیشتر به تیپ نزدیک‌اند (نه به معنای منفی) و زن‌ها نه. هر چه باشد فارغ از پرداختن به این تجربه، اخلاقیات و ویژگی‌های زنان را بنا به همجنس بودگی بیشتر و بهتر می‌شناسم. من می‌خواستم بلاتکلیفی مردها را به نقد بکشم، کوتاه آمدن‌های بی مورد زنان را به چالش بکشم، “دوستت دارم” نگفتن‌ها را، جذب ظواهر شدن‌های بچگانه را، ندانم کاری‌ها را. البته ببینید به موازات سه مرد ماجرا، زنی هم هست که طرف شور و رفاقت هر سه است. جایی که آن‌ها کم می‌آورند او مثل فرشته عصای جادوییش را تکان می‌دهد و اوضاع را رو به راه می‌کند، نهیب می‌زند، و امید می‌دهد. او برخلاف سه مرد، زندگی زناشویی موفقی دارد و در عرصه‌ی فعالیت‌های اجتماعی هم پیشتاز است. (تازه حالا می‌بینم این قسمتش اتفاقا فمینیستی است!) من از آن سمت ماجرا وارد شده‌ام. بگذارید مثالی بزنم. یادم هست در نوجوانی تله-تئاتری دیده بودم که زنی در دادگاه علیه همسرش به دروغ شهادت می‌داد که قاتل است و او را پس از ارتکاب به قتل حین شستن چاقوی خون آلود دیده. اثبات خلف این شهادت آسان‌تر و باورپذیرتر بود و در نتیجه به تبرئه‌ی مرد و آزادی او انجامید و زن که عاشق شوهرش بود پس از گذراندن تنها شش ماه زندان برای شهادت دروغ، به آغوش زندگی و نزد عشقش برگشت! کاری که من کردم اتخاذ نامحسوس همین سیاست بود شاید. این جواب را البته فقط فمینیست‌ها بخوانند تا من مخاطبان مرد را از دست ندهم! به هرحال زنان و مردان هر کدام نیمی از جامعه‌اند و نمی‌توان هیچ نیمه‌ای را نادیده گرفت. راستش از سوی فمینیست‌ها که نه ولی از طرف برخی از پناهندگان ایرانی ساکن اروپا با نقد منفی مواجه شدم. کسانی که از نگاه من به جامعه‌ی خودشان خوششان نیامده بود یا پیش خودشان نگاه مرا تعمیم یافته ارزیابی کرده بودند. مساله ایران یا خارج نیست، انسان است. به هرحال چه زنان و چه مردان، چه مهاجران خودخواسته و چه پناهندگان، چه غربی‌ها و چه شرقی‌ها، همه را می‌توان در موقعیت‌های جور واجور داستانی گرفتار کرد و به فراخور ماجرا به فراز و نشیبشان برد. گاهی هم اصلا سررشته از دست نویسنده در می‌رود و شخصیت‌ها او را طور دیگری به پایان می‌رسانند.

 ادامه دارد.

تریو تهران در نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014

برای دومین بار در نمایشگاه کتاب فرانکفورت، تریو تهران به همراه کتابهای دیگر.
این نمایشگاه ار 8-12 اکتبر 2014 در شهر فرانکفورت برپاست.

(لینک خبر)

ما با خودمان حرف می زنیم

(منتشر شده در شماره خرداد-تیر93- مجله ادبی-هنری هنگام-شیراز):
شبانه ها خوبند. در شب صدای کلنگ عمران همسایه بر دیوار مشترک نمی آید. از سر و صدا و گپ و گفت های جلوی آسانسور، استقبال یا مشایعت میهمان در راهرو و تق و تق پاشنه های کفش خانم مسن طبقه ی بالا هم خبری نیست. غذایی روی اجاق گاز نیست. زباله ها را برده اند. کسی بی هوا زنگ نمی زند. منتظر تلفن هم نیستم. دیگران دورند، خیلی دور... فقط این لیوان چای منتظر من است و من منتظر واژه ها که از من بکَنند و بچسبند بر صفحه ی سفید و من فارغ شوم. فارغ از روزی که بر من گذشت. فارغ از فکر و خیالاتی که از صبح به موازات لحظه ها و رویدادها و روزمرگی ها در سرم پرسه می زدند و تا این ساعت تنهایی، مجال عین نداشتند و مرتب ساکت و پس زده می شدند و من در پیچ و تاب، تا کی با خودم تنها شوم... این ابتدای جنون است. شاید داستانی را که امشب می نویسم یکی آدمیزاد بیچاره تر از من در بالینش در شبی یخبندان مثل امشب، یا در رخوت تختی در بیمارستان، یا بر تنهایی نیمکت پارکی و صندلی کافه ای بخواند و من با او حرف زده باشم. سردم که شود به بخار این چای و شعله ی آتش نگاه می کنم. تاریکی اگر یادم بیاید به نور این آباژور پناه می برم و سایه ها یی را تماشا می کنم که امتدادشان بر سقف و دیوارهای مجاور می شکند. حس و حال شخصیت های داستانم اگر مبهم و کمرنگ شوند این دو شیشه ی عطر را می بویم که یکی زنانه است و دیگری مردانه، تا گم راه نشوم. این عکس ها هم که به دیوار روبرو زده ام مرا از سیلان در خلاء نجات می دهند و بازم می گردانند به فضای قصه... با این همه گاهی پیش نمی رود. موسیقی و آهنگی می خواهم تا حصاری به دورم بکشد و گوش هام را کر کند و چشم هام را کور. باید همه ی حس هایم از دستانم بیرون بزند، از نوک انگشتانی که بر صفحه کلید می زنند. سال هاست که همین سکوت و جنون باید باشد تا واژه ها زمینگیرم کنند و زمان و مکان از یادم برود و چای سرد شود و همه ی ماشین هایی که در برف گیر کرده اند به خانه شان برسند و همه ی بچه هایی که فردا مدرسه نمی روند قسمت های ساخته نشده ی سریال بابالنگ دراز را هم در خواب ببینند و من یادم نیفتد که فردا، یعنی دو سه ساعت دیگر باید بروم سرکار و هی خمیازه بکشم و همکاران و اربابان رجوع را طوری نگاه کنم انگار پشت غباری از مه هستند و هی پلک بزنم و هی صدایمان به هم نرسد و هی پروانه ها دور سرم بچرخند و دیالوگ شخصیت هام در ذهنم کوتاه و بلند و احیانا شکسته و لحن دار شود تا باز شب از راه برسد...